برزخ

یک وجب از خاک اینترنت برای شرح دلتنگی هایم

برزخ

یک وجب از خاک اینترنت برای شرح دلتنگی هایم

بدون شرح

 

Hitler Wielding an Axe

کمی در مورد بوف کور


نعمات زمین قسمت پر رویان است
خون دل خورد آنکس که حیائی دارد


نمیدانم چه کسی برای نخستین بار این جمله را آفریده؟اما هرکسی

بوده ، می بایست  شباهت غریبی با من میداشته!؟ ولی به جمله که

دقیق تر میشم به حیاء لعنت میفرستم!چرا باید این حیاء باعث بشه

امروز من حسرت همه آرزوهای بر باد رفته ی خودم رو بخورم؟ چرا

من نتوانستم به رویاهای خودم برسم؟خیلی سخته...دوران سختی را

میگذرانم . وقتی اسم مرگ میاد چشمانم پر از اشک میشه ، احساس

کودکی را دارم که اسباب بازیش را گرفتند . مرگ برای من آرزوی دیگری

شده!آیا به این آرزو خواهم رسید؟ قطعا ...

من انسان سالمی بودم که به دلیل عشق و رسیدن به حقیقت به این روز

افتادم.

****

میخواهم در مورد بوف کور بنویسم ، مهم نیست چه کسی اینها را میخواند!

برای من اصلا مهم نیست _ این مهم است که من حرفهای خودم را بزنم :

نویسنده ی شاهکار ادبی " بوف کور " از آفرینش این اثر که از بدو تولد تا امروز


بوسیله ی عوام نفرین شده است ، چند هدف را داشته که شاید معروف شدن

و سود حاصل از فروش اثر در درجه ی آخر قرار گرفته ، به نظر من این اثر بیشتر

یکنوع درد دل و یا حتی افشاگری برای تودهای غنوده در بستر نادانیست که یا دین

فروشی میکنند یا پوزه بر آستان شهوت و قدرت میسایند!صادق هدایت با زیرکی

در این اثر به این ۲ معضل کنونی جامعه ایرانی اشاره میکند و تلاش میکند

قباحت رفتاری همنوعانش را نشانه رود : معشوقه ی راوی فاحشه است و به

هرکس جز او تن در میدهد چراکه راوی مانند دیگران نمیتواند یک انسان تمامیت خواه

با زبانی چرم و نرم و دروغ آلود باشد.راوی به تنهائی شدید خود اشاره میکند چون از

جنس دیگرانی که به هر رابطه ای به چشم سود یا ضرر به جای نگاهی انسانی

می نگرند نیست!او در میان این قشر مرده پرست تنها است و در همین ایام است که

به سبب تنهائی ، فرصت اندیشیدن به ماهیت جهان هستی را پیدا میکند و در نهایت به

پوچی آن پی میبرد و مرگ را به جای زندگی انتخاب میکند. چراکه در گام آخر تنها ماهیت

مرگ و نیستی را عاری از هرگونه عوامفریبی و دروغ می یابد.

***

خوره ی تنهائی

تا حالا شده از خواب بیدار بشی و آرزو کنی که ای کاش تمام چیزهائی که فکر میکردی

قبل از خواب اتفاق افتاده یک رویا یا خواب باشد و بس؟ اما خیلی زود وقتی چشماتو

درست باز کنی متوجه بشی : نه خواب نبودن! ... برای من اتفاق افتاده!

دیروز ناخودآگاه داشتم به جمله ی کافکا فکر میکردم :

زندگی صحنه ی آزمایشی سهمناک و مرموز بدست عواملی ناشناخته است!

نمیدانم چرا این جمله مثل ناقوس کلیسا توی سرم این طرف و آنطرف میرفت و 

زنگ میزد؟احساس تنهائی میکنم،فکر میکنم هیچ کس از جنس من نیست!میدونم

دیوانه شدم اما غرورم اجازه نمیده این واقعیت را ۱۰۰٪ بپذیرم : بیشتر دیوانه هائی هم

که در تیمارستان هستند احساس میکنند عاقل ترین آدمهای دنیا هستند که اشتباهی

در تیمارستان نگهداری میشوند و بابت این اشتباه به حال پرستارانشان افسوس میخورند!؟

همش احساس میکنم شخصیت بوف کور هستم که دوباره حیات تازه یافته!با این تفاوت که

اینبار « لکاته » فاحشه نیست و فقط با یک پسر دیگر است!به یاد اولین باری که بوف کور

را خواندم افتادم، کتابی که گویی توسط حرفهای عوام : نفرین و طلسم شده!

آنهم در شبهای تاریک و سرد زمستانی که روزهایش غصه ی از دست دادن یک معشوقه

گلویم را فشار میداد و هر لحظه من را تا مرز جنون میبرد و برمیگرداند من این کتاب را ۳ بار

پشت سرهم خواندم!طوری که صدای پیرمرد خنزر و پنزر را میشنیدم و وجود راوی را کنار

خودم احساس میکردم و لکاته اش را به چشم میدیدم!؟

واقعا که عشق یکنوع جنون است.