تا حالا شده از خواب بیدار بشی و آرزو کنی که ای کاش تمام چیزهائی که فکر میکردی
قبل از خواب اتفاق افتاده یک رویا یا خواب باشد و بس؟ اما خیلی زود وقتی چشماتو
درست باز کنی متوجه بشی : نه خواب نبودن! ... برای من اتفاق افتاده!
دیروز ناخودآگاه داشتم به جمله ی کافکا فکر میکردم :
زندگی صحنه ی آزمایشی سهمناک و مرموز بدست عواملی ناشناخته است!
نمیدانم چرا این جمله مثل ناقوس کلیسا توی سرم این طرف و آنطرف میرفت و
زنگ میزد؟احساس تنهائی میکنم،فکر میکنم هیچ کس از جنس من نیست!میدونم
دیوانه شدم اما غرورم اجازه نمیده این واقعیت را ۱۰۰٪ بپذیرم : بیشتر دیوانه هائی هم
که در تیمارستان هستند احساس میکنند عاقل ترین آدمهای دنیا هستند که اشتباهی
در تیمارستان نگهداری میشوند و بابت این اشتباه به حال پرستارانشان افسوس میخورند!؟
همش احساس میکنم شخصیت بوف کور هستم که دوباره حیات تازه یافته!با این تفاوت که
اینبار « لکاته » فاحشه نیست و فقط با یک پسر دیگر است!به یاد اولین باری که بوف کور
را خواندم افتادم، کتابی که گویی توسط حرفهای عوام : نفرین و طلسم شده!
آنهم در شبهای تاریک و سرد زمستانی که روزهایش غصه ی از دست دادن یک معشوقه
گلویم را فشار میداد و هر لحظه من را تا مرز جنون میبرد و برمیگرداند من این کتاب را ۳ بار
پشت سرهم خواندم!طوری که صدای پیرمرد خنزر و پنزر را میشنیدم و وجود راوی را کنار
خودم احساس میکردم و لکاته اش را به چشم میدیدم!؟
واقعا که عشق یکنوع جنون است.