برزخ

یک وجب از خاک اینترنت برای شرح دلتنگی هایم

برزخ

یک وجب از خاک اینترنت برای شرح دلتنگی هایم

خوره ی تنهائی

تا حالا شده از خواب بیدار بشی و آرزو کنی که ای کاش تمام چیزهائی که فکر میکردی

قبل از خواب اتفاق افتاده یک رویا یا خواب باشد و بس؟ اما خیلی زود وقتی چشماتو

درست باز کنی متوجه بشی : نه خواب نبودن! ... برای من اتفاق افتاده!

دیروز ناخودآگاه داشتم به جمله ی کافکا فکر میکردم :

زندگی صحنه ی آزمایشی سهمناک و مرموز بدست عواملی ناشناخته است!

نمیدانم چرا این جمله مثل ناقوس کلیسا توی سرم این طرف و آنطرف میرفت و 

زنگ میزد؟احساس تنهائی میکنم،فکر میکنم هیچ کس از جنس من نیست!میدونم

دیوانه شدم اما غرورم اجازه نمیده این واقعیت را ۱۰۰٪ بپذیرم : بیشتر دیوانه هائی هم

که در تیمارستان هستند احساس میکنند عاقل ترین آدمهای دنیا هستند که اشتباهی

در تیمارستان نگهداری میشوند و بابت این اشتباه به حال پرستارانشان افسوس میخورند!؟

همش احساس میکنم شخصیت بوف کور هستم که دوباره حیات تازه یافته!با این تفاوت که

اینبار « لکاته » فاحشه نیست و فقط با یک پسر دیگر است!به یاد اولین باری که بوف کور

را خواندم افتادم، کتابی که گویی توسط حرفهای عوام : نفرین و طلسم شده!

آنهم در شبهای تاریک و سرد زمستانی که روزهایش غصه ی از دست دادن یک معشوقه

گلویم را فشار میداد و هر لحظه من را تا مرز جنون میبرد و برمیگرداند من این کتاب را ۳ بار

پشت سرهم خواندم!طوری که صدای پیرمرد خنزر و پنزر را میشنیدم و وجود راوی را کنار

خودم احساس میکردم و لکاته اش را به چشم میدیدم!؟

واقعا که عشق یکنوع جنون است.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد